نکتههای مدیریتی در بحث انتخابات آمریکا
حمید رضا فاردار – هارولدکنتز، مدیریت را مهمترین زمینهی فعالیت انسانی میداند و معتقد است که وظیفهی اصلی مدیران در تمام سطوح و در همه واحدهای مختلف بازرگانی، صنعتی و اداری این است که محیطی را طراحی و نگهداری کنند تا در آن اعضاء بتوانند به صورت گروهی با یکدیگر کار کنند و به اهداف تعیین شده دست یابند و در این محیط شاد و راضی باشند.
در جامعهای مانند آمریکا که اقتصاد حرف اول را میزند، رهبری و مدیریت اقتصادی، بسیار بالاتر از مدیریت سیاسی است. به جرئت میتوان گفت که در مدیریت کلان آمریکا، مدیریت اقتصاد است که جامعه سیاسی را بهدنبال خود میکشد. پس مدیر سیاسی درصورتی موفق خواهد بود که اول مدیر اقتصادی خوبی باشد.
از آنجایی که مدیریت سنتی به عنوان یک عبارت جامع، نمایندهای برای تفکر قدیمی در حوزه مدیریت است، میتوان گفت در ادبیات امروز کسبوکارها، مدیریت سنتی به گونهای از مدیریت اتلاق میشود که در آن، مدیر نه بر اساس آموختههای آکادمیک بلکه بر اساس اندوختههای تجربی خود دست به اداره کسبوکارش میزند. در آمریکا تا زمانی که دانش وارداتی مدیریت هنوز وارد این کشور نشده بود و باد به غبغب اندازان هنوز رشد نیافته بودند، همین مدیریت سنتی و همین مدیران سنتی بودند که چرخ اقتصاد را می چرخاندند.
در نقطه مقابل مدیریت سنتی، مدیریت مدرن ایستاده است. گستره وسیعی که در آن، دانشآموختگان مدیریت به استناد به هرآنچه به صورت آکادمیک آموختهاند دست به تصمیمسازی میزنند و کسبوکارشان را اداره مینمایند.
من گمان میکنم ترامپ نماد تفکر مدیریت ستنی در ایالات متحده است. یعنی یک مدیر به تمام معنا آرمانخواه شخصی. شگفت اینکه رقیبش، از این نظر، دقیقا در قطب مخالف بود. هیلاری نه نتها یک زن، بلکه یک مدیر فمینیست بود؛ کمبهره از ظرافت زنانه بود که بخش عمده زندگیاش را دوشادوش مردان در عرصه اجتماعی و سیاسی به صورت آکادمیک ایستاده بود.
آزمون انتخابات 2016 در آمریکا نشان داد که یک جامعه آزاد و ظاهرا مدرن هم، در ناخودآگاه جمعی، گرفتار تناقض مدیریتی است. کسبوکار سنتی یا مدرن؟ مردم رفاهزده آمریکا که از منظر ما باید چشم و دل سیرترین مردم دنیا باشند، به ترامپ رای دادند؛ به مردی که «وعده» های خوب میداد. چرا؟
چون در آمریکا اقتصاد حرف اول است. اگر نتوانید در یک روز کاری، درآمد داشته باشید در پایان همان روز محکوم به مرگ هستید. این همان چیزی است که در شعار انتخاباتی ترامپ است: چرا هزینههای سیاست را باید مردم آمریکا تحمل کنند.
در نتیجه جامعه امریکا، به مدل مدیریتی مدرن هیلاری رای نداد و مدیریتی سنتی ترامپ را برگزید.
یکی دیگر از نکات موضوع “ناخودآگاه ما” است. صد سال میشود که فروید ایده تاثیرگذاری ناخودآگاه بر زندگی ما را تئوریزه کرده. در توصیف او، بخش عمده ناخودآگاه ما را «نهاد» تشکیل میدهد همان چیزی که نیروی غریزی نیرومندی که بیمنطق، میخواهد ما را به آنچه خود را نیازمند آن می بینیم برساند. کودک زبان نفهم چموشی که هرچه میبیند میخواهد. نه به دنیای واقعی و محدودیتهای آن کاری دارد، نه به ارزشها و اصول اخلاقی. پا بر زمین میکوبد و میخواهد.
“ناخودآگاه ما”، بیآنکه متوجه باشیم، گاهی برای ما تصمیم میگیرد. این حقیقتی همیشگی است که از آن غافلیم؛ در عرصه اجتماع و در زندگی شخصی و خانوادگی. مثلا جوری درباره کارمندان خود قضاوت میکنیم که گویی همه چیز تحت اراده ماست. پس اگر خطا کردند، سزاوار عقوبتاند و تا مجازاتشان نکنیم، دلمان آرام نمیگیرد. یادمان میرود که ما هم مثل آنهاییم، آدمیزادیم، خطا میکنیم و خیلی وقتها دست خودمان نیست .البته که این حرف، نافی مسئولیتپذیری نیست. باید نتیجه خطاهایمان را بپذیریم. کسی که جرمی مرتکب میشود باید با عقوبت قانونیاش روبهرو شود. همانطور که کارمندی که خطا میکند ممکن است تاوانش را با از دست دادن کارش بدهد. اما جایی برای قضاوت و کینه ورزی نیست. آدمیزاد را این طور آفریدهاند. این واقعیتی است که اگر ببینیم، دنیای مهربانتری خواهیم داشت.
در درس رهبری در دوره MBA آکادمی مجازی ایرانیان مبحثی داریم بنام رهبری تغییر و در یکی از بخشهای “هشت گام تغییر در اولین گام” تعریف میشود :”ایجاد حالت اضطرار” و یک مدیر خوب کسی است که نقاط حساس برای تغییرپذیری در افراد را شناسایی و به موقع فعال کند. در جامعه آمریکا دقیقا همین اتفاق افتاد، “ترامپ با تحریک”نهاد”جامعه آمریکا، شبهه بزرگی را در مردم برپا کرد. چراهای زیادی را در مردم فعال کرد و آنها را برای تغییر آماده کرد. و شعار تبلیغاتیاش را هم بر این اساس مهندسی کرد. آمریکا فقط برای آمریکا
ترامپ در نقش یک مجری تغییر وارد عمل شد. او شعار تغییر اوباما را به نفع خود و تنها در زمانی که اوباما هشت سال در کاخ سفید سکنی گزیده بود، مصادره کرد و به نوعی تلاشهای وی در این جهت کاملاً موفقیتآمیز بود. باید بگوییم که شعار تغییر توسط ترامپ از اردوگاه دموکراتها به اردوگاه جمهوریخواهان انتقال داده شد. به همین دلیل، میتوان گفت که ترامپ که همواره ژنرالهای جمهوریخواه را به باد انتقاد میگرفت، در حالت فعلی توانست به هم حزبیهای خود ثابت کند که با خط و خطوط وی هم میتوان کاخ سفید را تسخیر کرد.
از سوی دیگر کلینتون به اشتباه روی شخصیت اقتصادی و تجاری ترامپ مانور داده بود و به نوعی در دام لفاظیهای وی افتادند و شعار تغییر برای مردم را فراموش کرد. به عبارتی دیگر باید بگوییم که در دام سناریوی کلام محورانه ترامپ افتاد و تمام استراتژی دموکراتها در راستای سرکوب ترامپ، به نفع ترامپ تمام شد. چرا که “نهاد” های مردم به سمت ترامپ متمایل شد و در اینجا کابوس کلینتون رقم خورد.
نهاد، ساده لوح است. او را آسان میشود فریب داد. در باغ سبزی نشان بدهی، هرچند ناممکن، چه وعده ثروتمند کردن همه مردم باشد، چه قول ریشه کنی فساد از بیخ و بن، نهاد میجنبد و پا بر زمین میکوبد و می گوید: میخواهم! همین را بده! این میشود که بر آمریکا هم همان میرود که یازده سال قبل بر ما رفت (هنوز اثرآتشش بر پاست)
و این ربطی ندارد که ما یا آنها چقدر باشعوریم یا نیستیم. این اثر ناخودآگاه ماست و ربطی به هشیار (شعور) ما ندارد. از دیروز به خودم گفتم در همین انتخابات اخیر، آیا من و خیلیهای دیگر، نمیدانستیم بافت جامعه آمریکا تا چه حد سنتی است؟ آیا از این جامعه، انتظاری جز انتخاب ترامپ میرفت؟ اما چون دلمان نمیخواست او برنده باشد، این واقعیت ساده را نمیدیدیم و با هرکس صحبت میکردیم، با اطمینان میگفتیم کلینتون برنده قطعیست!
نظر شما در این خصوص چیست؟